.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۸۷→
لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!
متین لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.
منم وسایلم وجزوه های نیکا رو انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه نیکا زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.
بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر نیکا به سمت حیاط به راه افتادم.
بلاخره بعدازکلی جون کندن،نیکا وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه نیکا وهای های گریه می کرد!!!
اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!نیکا و شیدا هنوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!
نیکا باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم. بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام،!!!خوش گذشت بدون من؟
شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!وگریه اش شدت گرفت.
نیکا دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.
فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به نیکا می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه شیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.
خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا نیکا انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!
البته خودمم آدم دلرحمو بیش از حد مهربونیم ولی نه در مورد آدمای چندشی مثه شیدا!
بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل نیکا گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:
متین لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.
منم وسایلم وجزوه های نیکا رو انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه نیکا زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.
بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر نیکا به سمت حیاط به راه افتادم.
بلاخره بعدازکلی جون کندن،نیکا وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه نیکا وهای های گریه می کرد!!!
اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!نیکا و شیدا هنوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!
نیکا باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم. بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام،!!!خوش گذشت بدون من؟
شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!وگریه اش شدت گرفت.
نیکا دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.
فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به نیکا می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه شیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.
خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا نیکا انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!
البته خودمم آدم دلرحمو بیش از حد مهربونیم ولی نه در مورد آدمای چندشی مثه شیدا!
بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل نیکا گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:
۱۹.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.